نفرتم را بر یخ می نویسم

گابریل گارسیا مارکز نویسنده 73 ساله و چهره تابناک ادبیات آمریکای لاتین و جهان به علت بیماری از زندگی اجتماعی کناره گرفت.

مارکز یک نامه خداحافظی برای دوستانش می نویسد که حقیقتآ تکان دهنده است:

گابریل گارسیا مارکز نویسنده 73 ساله و چهره تابناک ادبیات آمریکای لاتین و جهان به علت بیماری از زندگی اجتماعی کناره گرفت.

مارکز یک نامه خداحافظی برای دوستانش می نویسد که حقیقتآ تکان دهنده است:

اگر خداوند برای لحظه ای فراموش می کرد که من عروسکی کهنه ام و تکه کوچکی زندگی به من ارزانی می داشت احتمالآ همه آنچه به فکرم می رسید نمی گفتم بلکه به همه چیزهایی که می گفتم فکر می کردم.

ارج همه چیز در نظر من نه در ارزش آنها در معنایی است که دارند.

کمتر می خوابیدم و بیشتر رویا می دیدم چون می دانستم که هر لحظه که چشممان را برهم می گذاریم شصت ثانیه نور را از دست می دهیم.

هنگامی که دیگران می ایستادند راه می رفتم و هنگامی که دیگران می خوابیدند بیدار می ماندم.

هنگامی که دیگران صحبت می کردند گوش می دادم و از خوردن یک بستنی شکلاتی چه حظی که نمی بردم!

اگر خداوند تکه ای زندگی به من ارزانی می داشت, قبایی ساده می پوشیدم,  نخست به خورشید چشم می دوختم ونه تنها جسمم که روحم را عریان می کردم.

خدایا اگر دل در سینه ام همچنان می تپید, نفرتم را بر یخ می نوشتم و طلوع آفتاب را انتظار میکشیدم...روی ستارگان با رویایی ونگوگی شعری بندیتی را نقاشی می کردم وصدای دلنشین سرات ترانه عاشقانه ای بود که به ماه هدیه می کردم.با اشکهایم گلهای سرخ را آبیاری می کردم تا درد خارهاشان و بوسه گلبرگهاشان در جانم رود.

خدایا اگر تکه ای زندگی می داشتم نمی گذاشتم حتی یک روز بگذرد بی آنکه به مردمی که دوستشان دارم نگویم که دوستشان دارم.به همه مردان و زنان می قبولاندم که محبوب من اند و در کمند عشق زندگی می کردم.

به انسانها نشان می دادم که چه در اشتباه اند که گمان می برند وقتی پیر شدند دیگر نمی توانند عاشق باشند و نمی دانند زمانی پیر می شوند که دیگر نتوانند عاشق باشند!

به هر کودکی دوبال می دادم , اما رهایش می کردم تا خود پرواز را بیاموزد.

به سالخوردگان یاد می دادم که مرگ نه با سالخوردگی که با فراموشی سر می رسد.

آه انسانها از شما که چه بسیار آموخته ام.من آموخته ام که وقتی طفل نوزاد برای اولین بار با مشت کوچکش انگشت پدر را می فشارد او را برای همیشه به دام می اندازد.

دریافته ام که یک انسان فقط هنگامی حق دارد به انسانی دیگر از بالا به پائین بنگرد که ناگزیر باشد او را یاری دهد تا روی پای خود بایستد.

من از شما بسی چیزها آموخته ام. اما در حقیقت فایده چندانی ندارد چون هنگامی که آنها را دراین چمدان می گذارم  بدبختانه در بستر مرگ هستم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد