برای من بخوان........

برای من بخوان........

جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود........

زندگی را تماشا میکرد و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون،

به در و دیوار دل می بندند...

جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند،

ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند..

و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شکسته،

 غرورهای تکه پاره شده را

لابه لای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و

 ناپایداری اش می خواند و فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها،

با این آواز کمی بلرزد.

 
روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را که شنید،

گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی آدمها آوازت را دوست ندارند...

غمگین شان می کنی. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری..

 
قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند.............


سکوت او آسمان را افسرده کرد....

آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان کنگره های خاکی من!

پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟دل آسمانم گرفته است....


جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.


خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند.............

دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ........

تو مرغ تماشا و اندیشه ای!

و آن که می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد....

دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست...

اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت، تلخ.......

 
جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و

آنکس که می فهمد،می داند آواز او پیغام خداست.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد