ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
برای من بخوان........
جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود........
زندگی را تماشا میکرد و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون،
به در و دیوار دل می بندند...
جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند،
ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند..
و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شکسته،
غرورهای تکه پاره شده را
لابه لای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و
ناپایداری اش می خواند و فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها،
با این آواز کمی بلرزد.
روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را که شنید،
گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی آدمها آوازت را دوست ندارند...
غمگین شان می کنی. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری..
قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند.............
سکوت او آسمان را افسرده کرد....
آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان کنگره های خاکی من!
پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟دل آسمانم گرفته است....
جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.
خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند.............
دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ........
تو مرغ تماشا و اندیشه ای!
و آن که می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد....
دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست...
اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت، تلخ.......
جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و
آنکس که می فهمد،می داند آواز او پیغام خداست.