باور مى کنى؟؟؟؟؟؟؟؟

باور می کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟


زنى با لباسهاى کهنه و مندرس و نگاهى مغموم وارد خواروبار فروشى محله شد
که نسبتا شلوغ بود و با فروتنى از صاحب مغازه خواست کمى خواروبار به او بدهد
 به نرمى گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه شان بى غذا مانده اند
جان هاوس، صاحب همان خواربار فروشى با بى اعتنایى، محلش نگذاشت و با حالت بدى خواست
که او از مغازه بیرون رود !
زن نیازمند در حالى که اصرار میکرد گفت آقا شما را به خدا ، به محض این که بتوانم پولتان را مى آورم .
مشترى دیگرى که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوى آن دو را میشنید
به مغازه دار گفت :ببین خانم چه مى خواهد، خرید این خانم با من !
خواربار فروش با تمسخرگفت : لازم نیست، به حساب خودم. لیست خریدت کو ؟
لوئیز یا همان زن نیازمند گفت : اینجاست !
خواربار فروش با صدایى کنایه دار اضافه کرد: لیست را بگذار روى ترازو
به اندازه وزنش، هر چه خواستى ببر.
لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذى در ‏آورد و چیزى رویش نوشت
و ‏‏آن را روى کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ى ترازو پایین رفت!!
خواروبار فروش باورش نشد. مشترى از سر رضایت خندید.
مغازه دار با ناباورى شروع به گذاشتن جنس در کفه ى ترازو کرد
 کفه ى ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند !
در این وقت خواروبار فروش با تعجب و دل خورى تکه کاغذ را برداشت ببیند
روى آن چه نوشته شده است !
کاغذ، لیست خرید نبود، بلکه دعاى زن بود که نوشته بود :
اى خداى عزیزم، تو از نیاز من با خبرى، خودت آن را بر آورده ساز

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد