فقط اوست که می داند.....

فقط اوست که می داند.....

زنی با لباس های کهنه و مندرس و نگاهی مغموم وارد خواربار فروشی محله شد و
با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواربار به او بدهد. به نرمی گفت که شوهرش
بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه اش بی غذا مانده اند.***
مغازه دار با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند. زن
نیازمند در حالی که اصرار میکرد گفت: آقا شما را به خدا به محض این که بتوانم
پولتان را می آورم. مغازه دار گفت : نسیه نمی دهم.***
مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفتگوی آن دو را می شنید به مغازه
دار گفت : ببین خانم چه می خواهد، خرید این خانم با من. خواربار فروش با اکراه
گفت : لازم نیست خودم می دهم. فهرست خریدت کو؟ زن گفت : اینجاست. مغازه دار از
روی تمسخر گفت : فهرست را بگذا ر روی ترازو، به اندازه وزنش هر چه خواستی ببر!*

زن لحظه ای مکث کرد و با خجالت از کیفش تکه کاغذی در آورد و چیزی رویش نوشت و
آن را روی کفه ی ترازو گذاشت.
*همه با تعجب دیدند که کفه ترازو پایین رفت. خواربار فروش باورش نشد. مشتری از
سر رضایت خندید و مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ترازو کرد.
کفه ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند.
*در این وقت خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت تا ببیند که روی
آن چه نوشته شده است.
روی کاغذ فهرست خرید نبود...
دعای زن بود که نوشته بود :
"ای خدای عزیزم تو از نیاز من با خبری، خودت آن را برآورده کن"
مغازه دار با بهت جنس ها را به زن داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد.
زن خداحافظی کرد و رفت و با خود می اندیشید که فقط اوست که می داند وزن دعای
پاک و خالص چقدر است...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد