ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
فقط اوست که می داند.....
زنی با لباس های کهنه و مندرس و نگاهی مغموم وارد
خواربار فروشی محله شد و
با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواربار به او بدهد. به
نرمی گفت که شوهرش
بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه اش بی غذا مانده
اند.***
مغازه دار با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست
او را بیرون کند. زن
نیازمند در حالی که اصرار میکرد گفت: آقا شما را به خدا به
محض این که بتوانم
پولتان را می آورم. مغازه دار گفت : نسیه نمی دهم.***
مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفتگوی آن دو
را می شنید به مغازه
دار گفت : ببین خانم چه می خواهد، خرید این خانم با من.
خواربار فروش با اکراه
گفت : لازم نیست خودم می دهم. فهرست خریدت کو؟ زن گفت :
اینجاست. مغازه دار از
روی تمسخر گفت : فهرست را بگذا ر روی ترازو، به اندازه
وزنش هر چه خواستی ببر!*
زن لحظه ای مکث کرد و با خجالت از کیفش تکه کاغذی در آورد
و چیزی رویش نوشت و
آن را روی کفه ی ترازو گذاشت.
*همه با تعجب دیدند که کفه ترازو پایین رفت. خواربار فروش
باورش نشد. مشتری از
سر رضایت خندید و مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس
در کفه ترازو کرد.
کفه ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر
شدند.
*در این وقت خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را
برداشت تا ببیند که روی
آن چه نوشته شده است.
روی کاغذ فهرست خرید نبود...
دعای زن بود که نوشته بود :
"ای خدای عزیزم تو از نیاز من با خبری، خودت آن را برآورده
کن"
مغازه دار با بهت جنس ها را به زن داد و همان جا ساکت و
متحیر خشکش زد.
زن خداحافظی کرد و رفت و با خود می اندیشید که فقط اوست
که می داند وزن دعای
پاک و خالص چقدر است...