ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
.:.مرجان آسمانی.:.
یک نفر دنبال خدا می
گشت،شنیده بود که خدا آن بالاست و عمری دیده بود که دستها رو به آسمان قد
می کشد.پس هر شب از پله های آسمان بالا می رفت، ابرها را کنار می زد،چادر
شب آسمان را
می تکاند ، ماه را بو می کرد و ستاره ها را زیر ورو
او می گفت: خدا حتما یک جایی همین جا هاست. و دنبال تخت بزرگی می گشت به
نام عرش؛ که کسی بر آن تکیه زده باشد. او همه ی آسمان را گشت اما نه تختی
بود و نه کسی. نه رد پایی روی ماه بود و نه نشانه ای لای ستاره ها. از
آسمان دست کشید، از جست و جوی آن آبی بزرگ هم
آن وقت نگاهش به زمین زیر پایش افتاد.زمین پهناور بود و عمیق.پس جا داشت که
خدا را در خود پنهان کند
زمین را کند،ذره ذره و لایه لایه و هر روز فروتر رفت و فروتر
خاک سرد بود و تاریک و نهایت آن جز یک سیاهی بزرگ چیز دیگری نبود
نه پایین و نه بالا، نه زمین و نه آسمان. خدا را پیدا نکرد. اما هنوز کوه
ها مانده بود. دریاها و
دشت ها هم. پس گشت وگشت و گشت. پشت کوه ها و قعر دریا را، وجب به وجب دشت
را. زیر
تک تک همه ی ریگها را. لای همه ی قلوه سنگ ها و قطره قطره آبها را. اما
خبری نبود
از خدا خبری نبود
نا امید شد از هر چه گشتن بود و هر چه جست و جو
آن وقت نسیمی وزیدن گرفت. شاید نسیم فرشته بود که می گفت خسته نباش که
خستگی مرگ است. هنوز مانده است، وسیع ترین و زیباترین و عجیب ترین سرزمین
هنوز مانده است
. سرزمین گمشده ای که نشانی اش روی هیچ نقشه ای نیست
نسیم دور او را گشت و گفت: "اینجا مانده است، اینجا که نامش تویی" و تازه
او خودش را دید، سرزمین گمشده را دید. نسیم دریچه ی کوچکی را گشود،راه ورود
تنها همین بود
و او پا بر دلش گذاشت و وارد شد
خدا آن جا بود
بر عرش تکیه زده بود و او تازه دانست عرشی که در پی اش بود، همین جاست
سال ها بعد ، وقتی که او به چشم های خود برگشت، خدا همه جا بود؛ هم در
آسمان هم در زمین. هم زیر ریگ های دشت و هم پشت قلوه سنگ های کوه، هم لای
ستاره ها و هم روی ماه