نه گفتن تو فضیلت ....

نه گفتن تو فضیلت.... 

تقدیم به ....

از خویشتن پند گرفتم . او به من اموخت که دوست بدارم انچه مردم دوست نمی دارند و همنشین کسی شوم که او را از خود می رانند . خویشتن به من نشان دادکه عشق صفت عاشق نیست بلکه صفت معشوق است . و پیش از آنکه خویشتن به من پند دهد ، عشق در من همچون ریسمان بود اما اکنون به هاله ای مبدل شد که اول آن آخرش و آخر آن اولش می باشد و به هر آفریده ای احاطه داردو به تدریج وسعت می یابد تا هر چیزی که آفریده شده است را در برگیرد از خویشتن پند گرفتم . او به من آموخت جمال پنهان را با صورت و رنگ پوست نبینم و به چیزی چشم بدوزم که نزد مردم زشت و ناپسند است تا اینکه زیبایی آن را مشاهده کنم . و پیش از آنکه خویشتن به من پند دهد زیبایی را به صورت شعله هایی لرزان در میان ستون هایی از دود می دیدم اما اکنون چیزی جز آتش فروزان نمی بینم از خویشتن پند گرفتم . او به من آموخت چگونه به صداهایی که از راه زبان و حنجرهه در نمی آیند گوش فرا دهم . و پیش از آنکه خویشتن به من پند دهد از لحاظ شنوایی بیمار و ناتوان بودم و جز فریاد و غوغا چیز دیگری نمی شنیدم اما اکنون آواز زمان ها را در سکوت و آرامش می شنوم ؛ آوازی که تسبیح فضا را تلاوت می کند و اسرار غیب را آشکار می سازد از خویشتن پند گرفتم . او به من آموخت آنچه فشرده نشود و در جام نریزند و با دست بر دهان نگذارند و ننوشند را بنوشم . و پیش از آنکه خویشتن به من پند دهد عطشم همچون گدازه ای کمسو در دشتی از خاکستر بود اما اکنون اشتیاقم به جامی مبدل شده و تنهایی ام نیز شرابم گشته و من هرگز سیراب نمی شوم اما در این آتش خاموش نشدنی شادی زوال نیافته است از خویشتن پند گرفتم . او به من آموخت چیزهایی را لمس کنم که لمس کردنی نیستند و به من فهماند آنچه حس کردنی است نیمی از معقولات است و آنچه به دست می آوریم جزئی از خواسته هایمان است . و پیش از آنکه خویشتن به من پند دهد ، هر گاه سرد می شدم گرما می خواستم وچون گرم می شدم به دنبال سرما می گشتم اما اکنون دستهایم نامرئی شدند و از لابه لای آنچه در هستی ظهور دارد می گذرداز خویشتن پند گرفتم . او به من آموخت چگونه آنچه از عطرها و مجمرها پراکنده نشود را استشمام کنم . و پیش از آنکه خویشتن به من پند دهد دوست داشتم بوی خوش بوستان ها و وجمرها را استشمام کنم اما اکنون آنچه نمی سوزد و پراکنده نمی شود را بو می کنم و سینه ام را از انفاس پاکیزه پر می سازم که از هیچ باغی از باغ های این جهان نگذشته است و هیچ نسیمی از نسیم های این آسمان آن را حمل نکرده است از خویشتن پند گرفتم . او به من آموخت هر گاه از عالم غیب و ناشناخته ها صدایم کنند لبیک گویم . و پیش از آنکه خویشتن به من پند دهد تنها برای صداهای آشنا بر می خواسته و از راهی می رفتم که برایم شناخته شده بود اما اکنون از معلوم به مجهول می روم و از آسانی ها و آشنایی ها نردبانی ساخته ام تا به عالم ناآشناها و خطرها صعود کنم  از خویشتن پند گرفتم . او به من آموخت که زمان را با گفتن دیروز سپری شد و فردا نیز خواهد گذشت نسنجم . و پیش از آنکه خویشتن به من پند دهد می پنداشتم که گذشته دیگر باز نمی گردد و به آینده نیز نخواهم رسید اما اکنون دانستم که حال در برگیرنده ی تمام زمان هاست ؛ زمانی که آرزویش می کنم تحقق یابداز خویشتن پند گرفتم . او به من آموخت که مکان را با واژه های اینجا و آنجا محدود نکنم . و پیش از آنکه خویشتن به من پند دهد ، در هر جایی از زمین می بودم خود را از جاهای دیگر آن بسیار دور می یافتم اما اکنون دانستم که بودن در یک مکان یعنی بودن در همه ی مکان هاست از خویشتن پند گرفتم . او به من آموخت تا شب زنده داری کنم در حالی که همه  مردم خفته اند و چون بیدار شوند به خواب روم . پیش از آنکه خویشتن به من پند دهد خواب های آنان را نمی دیدم و خواب های مرا در  هنگام غفلتشان نیز نمی دیدند اما اکنون می خوابم در حالی که به من می نگرند و چون به خواب روند ، شادمانی کنم از خویشتن پند گرفتم . او به من آموخت برای هیچ ستایشگری شادی نکنم و برای هیچ سوگواری اندوهگین نباشم . و پیش از آنکه خویشتن به من پند دهد به ارزش اعمالم شک می کردم تا اینکه آن را بستایند اما اکنون دانستم که درخت ها در بهار ، شکوفه و در تابستان ، میوه می دهند در حالی که منتظر ستایش نیستند و برگ هایشان را در پاییز می افکنند و در زمستان عریان می شوند و از هیچ ملامت کننده ای نمی هراسند از خویشتن پند گرفتم . او به من آموخت و برایم ثابت کرد که نه از ضعیفان بالاترم و نه از قدرتمندان کمتر هستم و پیش از آنکه خویشتن به من پند دهد می پنداشتم مردم دو گروهند ، ضعیفانی که بر حالشان دلسوزی کنم و قدرتمندانی که یا از آنان پیروی می کنم یا برایشان عصیان می ورزم اما اکنون دانستم من فردی را به وجود آوردم به اندازه ی گروهی که بشریت به وجود می آورند و اجزا و عناصر و صفاتم از اجزا و عناصر و صفات آنهاست . چون گناه بورزند گناه کارم و چون نیکی کنند ، به عملشان می بالم و چون بیذدار شوند ، من نیز هوشیار می گردم و چون بنشینند با ایشان می نشینم از خویشتن پند گرفتم . او به من آموخت چراغی که با خود حمل می کنم از آن من نیست و آوازی که می خوانم از درونم نیست . من اگر در نور راه می روم ، خود نور نیستم و اگر تاری باشم تانواز نیستم از خویشتن پند گرفتم . آری ای برادر ! او به من آموخت . خویشتن تو نیز پند می دهد و به تو می آموزد . پس من و تو یکسان هستیم و تنها فرقمان این است که من از خود با لجاجت سخن می گویم و تو از درونت چیزی نمی گویی و نگفتن تو فضیلت است

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد