داستان کوتاه

داستان کوتاه 

« تساوی»

تساوی

معلم پای تخته داد می زد، صورتش از خشم گلگون و دستانش زیر پوششی از گرد پنهان بود. به خطی خوب و خوانا روی تخته ای که از ظلمت چون قلب ظالمان تاریک و غمگین بود، تساوی را نوشت.

بانگ برآورد: اینجا یک با یک برابر است.

از میان جمع شاگردان یکی برخاست، به آرامی سخن سر داد: این تساوی اشتباهی فاحش و محض است. نگاه بچه ها ناگه به یک سو خیره شد با بهت، معلم مات برجا ماند و او پرسید: اگر یک فرد انسان واحد یک بود، آیا باز یک با یک برابر بود؟

معلم فریاد زد: آری.

او گفت: اگر یک فرد انسان واحد یک بود، آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود؟ آن که قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت، پست تر بود؟ اگر یک فرد انسان واحد یک بود، آن که رنگش نقره گون چون قرص ماه بود بالا می بود؟ و آن سیه چرده که می نالید پایین بود؟ اگر یک فرد انسان واحد یک بود، این تساوی زیر و رو می شد. حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود! نان و مال مفت خواران از کجا آماده می گردید؟ یا چه کسی دیوار چین را بنا می کرد؟ یک اگر با یک برابر بود، پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد؟ یا که زیر بار ضربت شلاق له می شد؟ یک اگر با یک برابر بود پس چه کسی آزادگان را در قفس می کرد‌؟

معلم ناله آسا گفت: بچه ها در جزوه های خویش بنویسید: یک با یک برابر نیست!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد