داستانک

داستانک «  مرگ ستاره»

مرگ ستاره

نیمه شب بود
دیدم یکی دارد به شدت تکانم می دهد و با صدای آهسته می گوید :‌مامان بیدار شین سرم را یک ذره بالا آوردم ببینم چه کسی دارد تکانم می دهد
دیدم پسرم است گفتم :‌چی شده ؟ تشنه ای؟ انگشت اشاره اش را گذاشت روی بینی اش و گفت :‌هیس ..... مامان؟ می خوام بدونم راسته که اگه کسی بمیره یکی از ستاره های آسمونم کم میشه؟
خواب از سرم پرید
چی شده که گل پسرم نصفه شبی بیدارم کرده که این سوال را بپرسد
نگاهش کردم و گفتم :‌برو بخواب مگه میشه واسه مردن هر کسی یه ستاره بمیره؟ امکان نداره عزیزم
خوشحال شد
از نردبان تختش رفت بالا دستش را گذاشت زیر بالشش و راحت خوابید
من مات و مبهوت دوباره خوابیدم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد