ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
سرود آفرینش « دکتر علی شریعتی»
باتشکر از دوست خوبم نگین از مشهد
در آغاز ، هیچ نبود ،
کلمه بود ،
و آن کلمه خدا بود
و کلمه ، بی زبانی که بخواندش ،
و بی اندیشه ای که بداندش ، چگونه می تواند بود؟
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود ،
و با نبودن ، چگونه می توان بودن؟
و خدا بود و با او عدم ،
و عدم گوش نداشت .
حرفهایی هست برای گفتن ،که اگر گوشی نبود ، نمی گوییم .
و حرفهایی است برای نگفتن ؛
حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آرند.
حرفهایی شگفت ، زیبا و اهورایی همین هایند .
و سرمایه ی ماورایی هر کسی
به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد .
حرف هایی بی تاب و طاقت فرسا ،
که همچون زبانه های بی قرار آتشند .
و کلماتش هر یک انفجاری را به بند کشیده اند .
کلماتی که پاره های بودن آدمی اند ...
اینان هماره در جست و جوی مخاطب خویشند ،
اگر یافتند ، یافته می شوند ....
و در صمیم وجدان او آرام می گیرند .
و اگر مخاطب خویش را نیافتند ، نیستند .
و اگر او را گم کردند ، روح را از درون به آتش می کشند
و دمادم حریق های دهشتناک عذاب برمی افروزند .
و خدا برای نگفتن ، حرف های بسیار داشت ،
که در بی کرانگی دلش موج می زد و بی قرارش می کرد ،
و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد؟
هر کسی گمشده ای دارد ،
و خدا گمشده ای داشت .
هر کسی دو تاست ،
و خدا یکی بود .
هر کسی به اندازه ای که احساسش می کنند هست .
هر کسی را نه بدان گونه ای که هست احساسش می کنند ،
بدان گونه که احساسش می کنند ، هست .
انسان یک لفظ است
که بر زبان آشنا می گذرد
و بودن خویش را از زبان دوست می شنود .
هر کسی کلمه ای است که از عقیم ماندن می هراسد ،
و در خفقان جنین ، خون می خورد .
و کلمه مسیح است .
آن گاه که روح القدس - فرشته ی عشق –
خود را بر مریم بی کسی ، بکارت حسن ، می زند .
و با یاد آشنا ، فراموش خانه ی عدمش را فتح می کند .
و خالی معصوم رحمش را
- که عدمی است خواهنده ، منتظر ، محتاج –
از حضور خویش لبریز می سازد .
و آن گاه مسیح را
که آن جا چشم به راه شدن خویش بی قراری می کند،
می بیند ، می شناسد ، حس می کند .
و این چنین ، مسیح زاده می شود .
و در آگاهی دیگری ، به خود آگاهی می رسد .
که کلمه در جهانی که فهمش نمی کند ،
عدمی است که وجود خویش را حس می کند ،
و یا وجودی که عدم خویش را .
و در آغاز ، هیچ نبود ،
کلمه بود ،
و آن کلمه ، خدا بود .
عظمت همواره در جست و جوی چشمی است که او را ببیند .
و خوبی در انتظار خردی است که او را بشناسد .
و زیبایی همواره تشنه ی دلی که به او عشق ورزد .
و جبروت نیازمند اراده ای که در برابرش به دلخواه رام گردد .
و غرور در آرزوی عصیان مغروری که بشکندش و سیرابش کند.
و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پر جبرت و مغرور ،
اما کسی نداشت .
خدا آفریدگار بود .
و چگونه ٌ/strong>
و هر کسی به اندازه ی داشتن هایش ، می خبود
و چگونه می توانست مهر نورزد ؟
بودن می خواهد !
و از عدم نمی توان خواست .
و حیات انتظار می کشد ،
و از عدم کسی نمی رسد .
و دانستن نیازمند طلب است ،
و پنهانی بی تاب کشف ،
و تنهایی بی قرار انس
و خدا از بودن بیشتر بود ،
از حیات زنده تر
و از غیب پنهان تر
و از تنهایی تنهاتر
و برای طلب بسیار داشت
و عدم نیازمند نیست
نه نیازمند خدا ، نه نیازمند مهر
نه می شناسد ، نه می خواهد و نه درد می کشد و نه انس می بندد .
و نه هیچ گاه بی تاب می شود
که عدم نبودن مطلق است ،
اما خدا بودن مطلق بود .
و عدم ، فقر مطلق بود و هیچ نمی خواست ،
و خدا غنای مطلق بود .
و هر کسی به اندازه ی داشتن هایش ، می خواهد ،
و خدا گنجی مجهول بود
که در ویرانه ی بی انتهای غیب ، مخفی شده بود .
و خدا زنده ی جاوید بود
که در کویر بی پایان عدم ، تنها نفس می کشید .
دوست داشت چشمی ببیندش .
دوست داشت دلی بشناسدش .
و در خانه ی گرم از عشق ، روشن از روشنایی ، استوار از ایمان و پاک از خلوص ، خانه گیرد .
و خدا آفریدگار بود و دوست داشت بیافریند .
زمین را گسترد .
و دریاها را از اشک هایی که در تنهایی اش ریخته بود پر کرد.
و کوه های اندوهش را
که در یگانگی دردمندش ، بر دلش توده گشته بود ،
بر پشت زمین نهاد .
و جاده ها را – که چشم به راهی های بی سو بی سر انجامش بود-
بر سینه ی کوه ها و صحراها کشید .
و از کبریایی بلند و زلالش ، آسمان را برافراشت .
و دریچه ی همواره فروبسته ی سینه اش را گشود .
و آه های آرزومندش را – که در آن از ازل به بند بسته بود –
در فضای بی کرانه ی جهان ، رها ساخت .
با نیایش های خلوت آرامش ، سقف هستی را رنگ زد ،
و آرزوهای سبزش را در دل دانه ها نهاد ،
و رنگ نوازش D dir="rtl">در حفره ی عمیقش دامن کشیده بود ،
چند گامی ا