ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
داستانک
باتشکر از دوست خوبم نگین
مرد جوانی که می خواست طریقت معنوی را طی کند ، به جست و جوی روحانی ای در صومعه ی ستا رفت
پدر گفت : برای مدت یک سال به هر کس که با تو درشتی کرد، پول بده
دوازده ماه تمام ، جوان هرگاه مورد توهین قرار می گرفت ، پولی می پرداخت. در پایان سال ، جوان برای آموختن درس بعدی به نزد پدر آمد
پدر گفت : به شهر برو و برای من قدری گوشت بخر
به محض اینکه جوان آنجا را ترک کرد ، پدر خود را به هیئت گدایی در آورد و از میانبری که بلد بود، خود را به دروازه ی شهر رساند
وقتی مرد جوان رسید ، پدر شروع کرد به هتاکی کردن به او
جوان به گدای تقلبی گفت : عالی است ، یک سال تمام مجبور بودم در ازای مورد توهین قرار گرفتن ، مبلغی به توهین کننده بپردازم . اما حالا می توانم مجانی و بدون خرج کردن حتی یک پا پسی مورد توهین قرار بگیرم
پدر با شنیدن این جمله ، لباس مبدل را از تن به در آورد و گفت : تو برای گام بعدی آماده ای ، زیرا آموخته ای که به روی مشکلاتت لبخند بزنی