دو رکعت نماز این عالم بزرگ، معبد هندوها را به باد داد!

یکی از استوانه‏ های علمی که در تربیت عناصر مفید و مؤثر نقش بسزایی داشته، حکیم امیر ابو القاسم موسوی حسنی فندرسکی است که معاصر میرداماد و صدر المتألهین شیرازی (ملاصدرا)بوده است.   

   

به گزارش سرویس دینی جام نیوز، تخت فولاد اصفهان، همچون گنجینه ای است که گوهرهای نایابی را در دل خود نگه داشته است و اسرار مگو در باب این گوهرهای نایاب بسیار دارد!

 تخت فولاد درکنار قبرستان بقیع مدینه، ابوطالب مکه و وادی السلام نجف اشرف از مهمترین و متبرک ترین مرقدهای جهان اسلام به شمار می رود. تا آنجایی که برخی معتقدند تخت فولاد به واسطه قبور متبرک آن، دومین قبرستان جهان اسلام است.

 

در جای جای این تکه از بهشت معنوی که قدم می گذاری عظمت های عرفانی و علمی زیادی مدفون است. یکی از این ذخایر عظیم، حکیم امیر ابو القاسم موسوی حسنی فندرسکی مشهور به میر فندرسکی است.

 

یکی از استوانه‏ های علمی که در تربیت عناصر مفید و مؤثر نقش بسزایی داشته، حکیم امیر ابو القاسم موسوی حسنی فندرسکی است که معاصر میرداماد و صدر المتألهین شیرازی (ملاصدرا)بوده است.

 

زادگاه و محل تحصیل: ابوالقاسم در فندرسک، در دوازده فرسنگی گرگان کنونی ، از بخش های استرآباد در سال ۹۷۰ ق, ۱۵۶۳ م. زاده شد.

 

 

میرابوالقاسم ظاهراً مقدمات علوم را در نواحی فندرسک و شهر استرآباد و مازندران گذرانده است طبق اسناد تاریخی موجود محل تحصیل او در شهر استراباد در دو مدرسه عمادیه و مفیدیه این شهر بوده است و طبق نقل بعضی میر همراه با دیگر معاصر خود شیخ بهایی مدتی در حوزه علمیه قم و در مدرسه فیضیه نیز به تحصیل مشغول بوده و حجره داشته‌اند. وی بعداً برای ادامه تحصیل به قزوین و اصفهان رفت و نزد علامه چلبی بیک تبریزی که خود از شاگردان افضل‌الدین محمد ترکه اصفهانی بوده به تحصیل حکمت و علوم پرداخت و بعد از وی نیز کسب بسیار نزد دیگر استادش میر برهان‌الدین محمدباقر استرآبادی (معروف به اشراق) متوفی (1041 هـ ق) نمود و سپس در همانجا به تدریس مشغول شد. ولی ظاهراً محیط فکری و علمی آن روزگار با روحیه آزادی طلب و تقیدناپذیر او سازگار نبود او نیز چون استادش چلبی بیک تبریزی و بسیاری دیگر از اهل علم و ادب و عرفان و هنر عازم هندوستان شد.

 

از زندگی شخصی میرفندرسکی چیزی نقل نگردیده و روشن نیست دنباله و فرزندان او چه کسانی بوده اند؛ ولی از فرزندان او دو تن مشهور و معروفند: یکی، نوه ایشان به نام «میرزاابوطالب» پسر «میرزابیگ پسر ابوالقاسم» که همانند جدش یکی از علمای تراز اول و از مبرزترین شاگردان علامه مجلسی است. وی مردی فاضل و شاعری توانمند بود که دارای آثار فراوانی است.

 

 

دیگری، سید محمد فندرسکی است که در پایان سده سیزدهم و آغاز سده چهاردهم در تهران به سر می برد و صاحب طرائق الحقایق او را می شناخت و ایشان را ستوده و درگذشت وی را به سال ۱۳۱۳ق. در تهران نوشته است.
 

درگذشت: سرانجام وی در حدود هشتاد سالگی در اصفهان وفات نمود و  گرچه درباره زادروز و درگذشت مرحوم میرفندرسکی وفاقی وجود ندارد، ولی در جای خاک سپاری او، همگان وفاق نظر دارند. مطابق نظر بسیاری از مورخان و نویسندگان، او در زمان شاه صفی صفوی به سال ۱۰۵۰ ق. نوشته شده، ولی از ماده تاریخ زیر، که در پایان رساله صناعیه میر (نسخه ۸۸۷ آستان قدس رضوی) ثبت است. سال ۱۰۴۹ ق. به دست می آید:

تا شد زجهان خسرو فوج دانش

شد بحر جهان تهی زموج دانش

تاریخ وفاتش زخرد جستم،گفت

صد حیف از آفتاب اوج دانش

 

 

میرفندرسکی در اصفهان در محلی که امروز به تخت فولاد و تکیه میر معروف و مشهور است، به خاک سپرده شده است.
 

مزار او در فضای باز قرار دارد. بر روی خاک او سنگ یک پارچه بزرگی نهاده اند که به جانب غربی آن، کتیبه ای به خط ثلث برجسته، «مورخ به سال ۱۰۵۰ق» نگاشته شده و متن زیر روی آن کنده کاری شده است:

بسم الله الرحمن الرحیم. الا ان اولیاء الله لا خوف علیهم و لا هم یحزنون. هذا مرقد قدوه الاولیاء وسید الاصیاء، معتضد و المعتمد العرفاء، قائد السالکین و العاشقین، هادی الموحدین المتالهین السائر فضاء الجبروتیه الطائر فی هواد اللاهوتیه، عارف عوالم الالوهیه مالک ممالک الملکوتیه قطب الدین لاخوف علیهم و لا هم یحزنون.

 


حکایات و کرامات:
بی هوش شدن «میرداماد» با تصرّف «میرفندرسکی»

روزی میرداماد(رحمة‌اللّه‌‌‌علیه) در مدرسه درس می‌داد. ناگهان روی منبر حالت اغما به ایشان دست داد و بی‌هوش شد.
او را به منزل بردند، یک هفته گذشت. همه أطبا شهر به عیادتش آمدند، ولی او به هوش نیامد.
به شاه عباس خبر دادند.
شاه عباس مرحوم شیخ بهایی(رحمة‌اللّه‌‌علیه) را خواست و استدعا کرد بروید و از ایشان عیادت کنید.
مرحوم شیخ بهایی به عیادت میرداماد آمدند و نبض ایشان را گرفت.
سپس نزد شاه عباس برگشت و فرمود: ایشان مزاجا سالم می‌باشند، ولی شخص بزرگی در ایشان تصرف کرده و ایشان را به این حال درآورده است.
شاه عباس برای حل مشکل، از شیخ بهایی درخواست می‌کند که آن شخص بزرگ را پیدا کند.
مرحوم شیخ برمی‌گردد و از خادم مدرسه، از واردین روز شنبه پرس و جو می‌کند.
خادم شرح می‌دهد که چند نفر آمدند و مدتی ایستادند و صحبت‌های میرداماد را گوش کردند و از مدرسه که خارج شدند، ایشان به این حالت درآمد.


مرحوم شیخ بهایی نشانی‌های بیشتری از خادم گرفته و رفتند و در تخت پولاد مشغول جستجو شدند و به میرفندرسکی(رحمة‌‌اللّه‌‌علیه) برخوردند و دیدند نشانی‌ها بر ایشان تطبیق می‌کند.
بعد از سلام و عرض ارادت، عرض کردند: این سید، چه تقصیر داشته که شما او را ادب نموده‌‌اید؟


جناب میرفندرسکی فرمودند: من مدتی حرف‌‌‌های او را گوش کردم. او کلا از عذاب و قهّاریت خدا سخن می‌گفت و این سبب می‌شد که مردم از خدا ناامید و دور شوند و حال آنکه همه انبیا آمده‌‌‌اند که مردم را به خدا نزدیک کنند. در قرآن هر آیه عذاب که آمده، یک آیه رحمت بعد از آن نازل شده است. «نَبِّئْ عِبادی أَنِّی أَنَا الْغَفُورُ الرَّحیمُ»؛(حجر:49) به بندگانم اطلاع بده که من، خداوندی بسیار آمرزنده و مهربانم.


مرحوم شیخ بهایی فرمودند: خانواده سید که تقصیر ندارند و خیلی در ناراحتی به سر می‌برند.

میرفندرسکی فرمود: بروید، خوب شد. مرحوم شیخ بهایی که برگشتند، دیدند میرداماد به حال آمده و نشسته است.
 


داستان تدفین میرفندرسکی
سیّد جلیل القدر میر محمّد حسین، نوه مجلسی ثانی، اول امام جمعه دارالسلطنه اصفهان، از طایفه و سلسله جلیله امامیه سادات خاتون‏ آباد، بعد از فوت علاّمه مجلسی می ‏نویسد در رساله‏ ای که نزد حقیر موجود است، که حکایت کرد از برای من جدّی العلامة (المجلسی) که:

جناب میرفندرسکی وصیّت فرمودند در مرض موت خود که جنازه مرا بگذارید در مقبره بابا رکن ‏الدّین در جنب نهری که در آنجاست و کسی معترض نشود از برای تغسیل و نماز و دفن، بلکه جنازه را در حریم نهر بگذارید و خدا یکی از اولیای خود را می ‏فرستد که متصدّی شود تغسیل او را و دفن او را، پس به وصیّت او عمل کردند و گذاشتند جنازه او را در حریم آن نهر که ناگاه علامه ملاّ محمّدتقی مجلسی اوّل که والد جدّ سید متقدم الذکر باشد پیدا شده، به تقریب این که شب را در قریه شهرستان بودند صبح آن شب از آن قریه سوار شدند به جهت معاودت به شهر اصفهان و عادت ایشان بر این بود که از طریق دیگری که عبور ایشان به این مکان نمی ‏افتاد عبور می‏کردند.


آن روز به قلب ایشان افتاد که عبور کنند از طریق دیگری که عبور ایشان به تخت ‏فولاد به آن محلّ مخصوص می‏ افتاد، پس از آن راه آمدند، دیدند ازدحام مردم را در آن مکان، سؤال نمودند از کثرت و ازدحام مردم، پس گفتند به ایشان که جناب میرفندرسکی وفات فرموده و این جنازه اوست در این مکان، پس پیاده شد جناب مجلسی رحمت ‏الله و مشغول شد به غسل دادن جنازه میر، و بر او نماز گذارد و او را دفن نمود در همین موضعی که الان مدفون است و در قرب همان نهر آب، و بعضی از مؤمنین از آن زمان اراضی حول قبر ایشان را وقف نموده، تکیه مشتمله بر حجرات متعدّده که الان موجود است بنا نمودند، و از آن زمان الی تاکنون، دائر و محل عبادت اهل ایمان است.
 

 


تکیه میر فندرسکی، قدمگاه امام زمان (عج)

در زمان مرحوم حاجی کلباسی و مرحوم سید رشتی (اعلی الله مقامهما) بین دو نفر از بزرگان اصفهان اختلافی پیدا شده بود. آخوند ملاقاسمعلی رشتی که از علمای نامی تهران بود برای اصلاح این اختلاف به اصفهان آمدند و در منزل حاجی کلباسی وارد شدند.
بعد از آن که اختلاف آن دو عالم را بر طرف کردند در روز سه شنبه برای زیارت اهل قبور به تخت فولاد رفتند.

 

ملاقاسمعلی اهل کشیدن قلیان بودند و به همین جهت به مستخدم خودشان گفتند:
به قهوه خانه برو و یک قلیان بگیر. مستخدم رفت و پس از لحظاتی بر گشت و گفت: قهوه خانه بسته است و فقط روزهای پنجشبه و جمعه که مردم برای زیارت اهل قبور می آیند باز است. ملاقاسمعلی از بس به قلیان علاقمند بود می خواست به منزل برگردد ولی با خودش مجاهده کرد و با خود گفت: نباید به خاطر یک قلیان از این همه فیوضات محروم شوم.به هر حال ایشان از قلیان صرفنظر کرد و در تکیه میر وارد شد. در زاویه تکیه یک نفر به سیمای جهانگردان و سیاحان نشسته بود. ملاقاسمعلی به آن شخص اعتنایی نکرد و کنار قبر میر آمد و فاتحه خواند.


وقتی ملاقاسمعلی فاتحه را تمام کرد، آن شخص برخاست و آهسته آهسته به او نزدیک شد و گفت:
« چرا شما ملاها ادب ندارید؟! »ملا قاسمعلی یکه ای خورد و گفت: « چه بی ادبی از من سر زده است؟! » آن مرد گفت: « تحیت اسلام سلام است، چرا وقتی وارد شدی سلام نکردی؟ » سلام تحیت اسلام است و حضرت می فرماید:

در آخر الزمان سلام کردن ملغی می شود و فقط مردم اگر از کسی بترسند یا به او نیاز داشته باشند، سلام می کنند!
والا در موارد دیگر سلام کردن متروک است. و امروز این پیشگویی به وقوع پیوسته است.
ملاقاسمعلی دید مطلب عین واقعیت است و راست است بنابر این عذر آورد و گفت: متوجه نبودم!


آن شخص گفت: « نه! اینها بهانه است. شما ادب ندارید! شما ادب اسلامی ندارید! » در اسلام فرموده اند که باید شخصی که وارد می شود به افرادی که در مجلس حضور دارند سلام کند. باید سواره به پیاده و ایستاده به نشسته سلام کند. وقتی در خانه وارد می شوند اگر هیچ کس در خانه نباشد، باید سلام کنند و داخل شوند. اینها از آداب اسلامی است.


سپس آن شخص به ملاقاسمعلی فرمود: چنین می فهمم که قلیان می خواهی؟! ملاقاسمعلی عرض کرد: بله قلیان می خواستم ولی اینجا پیدا نشد. آن شخص فرمود: در این چنته من قلیان و تنباکو و سنگ چخماق و زغال هست. پنبه سوخته هم برای روشن کردن آتش هست. برو و قلیان درست کن. ملاقاسمعلی به خادمش گفت: برو قلیان درست کن. آن شخص گفت: نه، خودت باید بروی! ملاقاسمعلی آمد و در چنته نگاه کرد و دید فقط در این چنته یک قلیان ویک سر تنباکو و قدری زغال مو و پنبه سوخته و سنگ چخماق هست. قلیان را درست کرد و آورد و در خدمت آن شخص گذاشت. او فرمود: من نمی کشم، خودت بکش! ملاقاسمعلی قلیان را کشید و حظ نفسش به عمل آمد.


سپس آن شخص فرمود: خوب، حالا آتشهایش را بریز و قلیان را ببر و سر جایش بگذار. ملاقاسمعلی قلیان را تمیز کرد و برد و در چنته گذاشت و بازگشت.


چون آن شخص گفته بود: چنین می فهمم که قلیان می خواهی، ملاقاسمعلی با خود اندیشید: معلوم می شود او از مرتاضین و دارای علوم غریبه است بنابراین وقتی برگشت عرض کرد: «آقا! یک زاد المسافرینی به ما بدهید»


منظور او از « زادالمسافرین» علم کیمیا و طلاسازی بود. آن شخص فرمود: «زادالمسافرین برای چه می خواهی؟! دنیا ارزش این چیزها را ندارد. من چیزی به تو تعلیم می کنم که از زادالمسافرین بهتر باشد». ملاقاسمعلی عرض کرد: بفرمایید! آن شخص فرمود: بر این ذکر مداومت کن: « یا محمد یا علی یا فاطمه یا صاحب الزمان ادرکنی و لا تهلکنی» ملاقاسمعلی عرض کرد: ای کاش قلم و کاغذ داشتم و این ذکر را می نوشتم تا فراموش نکنم.


فرمود: در چنته (همان چنته ای که در آن قلیان بود) قلم و کاغذ هست برو بیاور. ملاقاسمعلی آمد و دید قلیان در چنته نیست! فقط یک صفحه کاغذ و یک قلم و یک دوات است، آنها را برداشت و آورد. آن شخص املا فرمود و ملاقاسمعلی می نوشت:
« یا محمد یا علی یا فاطمه یا صاحب الزمان ادرکنی و لاتهلکنی ». وقتی به «ادرکنی» رسید ملاقاسمعلی دست نگهداشت و ننوشت! آن شخص فرمود: چرا نمی نویسی؟! عرض کرد: مخاطبین چهار نفر هستند: محمد، علی، فاطمه و صاحب الزمان پس « ادرکنی» در اینجا غلط است و باید به صیغه جمع مذکر «ادرکونی» گفته شود. آن شخص فرمود: نه غلط نیست، بنویس. امر و تصرف با امام زمان است، آنها هم که بخواهند کاری انجام دهند باز امر و تصرف با امام زمان است.


بنویس « ادرکنی و لا تهلکنی » ملاقاسمعلی نوشت.


وقتی ملاقاسمعلی به منزل حاجی کلباسی آمد و قضیه را تعریف کرد، مرحوم کلباسی برخاست و به کتابخانه اش رفت و نوشته ای را که همین ذکر به آن نوشته بود و به خاطر همان شبهه که در ذهنش آمده بود «ادرکنی و لاتهلکنی» تبدیل کرده بود، آورد و کلمه ادرکونی و لاتهلکونی را پاک کرد و آن نوشته را اصلاح کرد.


بالاخره ملاقاسمعلی از اصفهان خارج شد و به طرف تهران حرکت کرد و یک شب در کاشان ماند و در منزل یکی از علمای کاشان میهمان شد. آن عالم کاشانی پس از صرف شام دو رختخواب برای خودش و مهمانش در اتاق انداخت و چراغ را خاموش کرد و هر دو به رختخوابشان رفتند و در این هنگام آن عالم کاشانی صدا زد:
آخوند ملاقاسمعلی! اگر آن روز اصرار کرده بودی آقا زادالمسافرین هم به تو می دادند!


ملاقاسمعلی گفت: کدام روز؟
آن عالم گفت: آن روزی که در تخت فولاد در تکیه میر بودی! ملاقاسمعلی پرسید: مگر آن شخص که بود؟
آن عالم گفت: آقا امام زمان بودند.
پرسید: شما از کجا می دانید که او امام زمان بود؟!
آن عالم گفت: هفته ای یک شب اینجا تشریف می آوردند.



دو رکعت نماز جناب میرفندرسکی
از جمله کرامات حکیم میر فندرسکی آن است که گفته اند: هنگامی که وی به یکی از شهرهای هندوستان- در ایام سیاحت - رفت. اهالی ان شهر بت پرست بودند. میر روزی به پرستش گاه آن شهر وارد شده ، و از عبادت خانه آن ها بازدید کرد .

 

با براهنه به گفت وگو پرداخت و آنها را از بت پرستی بازشان داشت و به اسلام فراخواند. انواع دلایل و براهین از دو سو بیان گشت.


عبادت خانه، بسیار قدیمی و محکم بود ، و حضرات کفار به این اندیشه افتادند که در موقعیت بدست آمده ، توطئه ای در مذهب میر کنند. از همین رو به میر فندرسکی گفتند: از جمله دلایلی که دلالت بر حقیقت دین ما ، و سستی دین تو وهم کیشان تو دارد آن است که چنانچه در شهرهای شما دیده ایم ، مسجدهای شما بزودی خراب می شود ، و پس از صد سال که از بنای آن می گذرد ، اثری از آن نمی ماند؛ ولی عبادت خانه های ما از زمان ساخت تا اکنون که دو یا سه هزار سال از بنای آن می گذرد، برجا مانده ، تغییری در آن رخ نداده ، وسال ها است که بدین محکمی باقی مانده است و همین دلالت بر بطلان مذهب تو دارد ؛ چرا که حقیقت ، ماندنی ، و باطل ، در معرض زوال است.

 

میر در پاسخ گفت: دلیل بر انهدام زود هنگام مسجد های ما آن اعمال و ذکرهایی است که مورد پذیرش حضرت باریتعالی هستند. عمارت های این دنیا توان تحمل چنین عبادت هایی را نداشته ، و خراب می شوند؛ اما در معبدهای شما اذکار و اورادی خوانده می شود که پسندیده درگاه خداوند نیست، و اعمال شما به نزد او مقبول نمی افتد  پس در این صورت ، اگر اذکاری که ما در مساجد خودمان می گوییم را در یکی از این معابدی که چنین از آنها تعریف می کنید ، بگوییم ، آن مکان ، در برابر آن همه خضوع و خشوع ، و از هیبت نام حق تعالی  فرو خواهد ریخت، و هر آینه خراب خواهد شد.

 

آنان استدلال میر را دور از ذهن دانسته و گفتند: تو از اهل اسلامی و اکنون در این جا حاضر هستی ، پس آن ذکرها را در این جا بگو ، و به هر صورت که خواهی ، هر آن چه می دانی را انجام ده. آنگاه اگر خللی به این ساختمان وارد آمد که در می یابیم در ادعایت راست گفته ای ، و اگر نه ، باید گفتار ما را بپذیری ، به مذهب ما در آیی ، و خدایان ما را بخوانی.


میرفندرسکی ادامه دیدار را به فردا انداخت و خود شب را به راز و نیاز پرداخت. فردای آن روز به سوی پرستش گاه به راه افتاد. زنان و مردان گردهم آمده بودند و غوغایی برپا بود. میر به پرستش گاه وارد و به بالای بام رفت. با صدای بلند اذان گفت. با اذان او همه ارکان برج و باروی پرستش گاه به تکان در آمد. پس از اذان، به زیر آمد و وارد پرستش گاه شد. درمیان بت ها رو به قبله حقیقی با فروتنی نماز ظهر و عصر به پاداشت. سجده شکر به جا آورد. از پرستش گاه بیرون آمد، هنوز چندگامی از آن دور نشده بود که آنجا فرو ریخت و بعد هم طوفانی به پاخاست و خاک آن را با خود برد. دیگر در آن شهر اثری از پرستش گاه برجا نماند. پس از این واقعه، تمامی اهالی به اسلام گرویدند و از خوبان و نیکان گشتند.

 


پس از درگذشت وی برخی از مرتاضان هند به باور آن که بدن او کیمیا بوده است به اصفهان آمدند تا نبش گور کنند و بدن او را درآورده به هند ببرند. سرپرست گورستان میر، شبانگاهان او را در خواب می بیند و درباره انگیزه هندوان، او را آگاه می کند. چون سپیده دم زد سرپرست گورستان، بزرگان را خبر می کند و راز خواب و انگیزه مرتضان را به آنها بازمی گوید. با کوشش تمام و همکاری بزرگان، مقدار معینی از پیرامون گور را از پهنا و درازا و ژرفا کنده و توی آن را قیراندود کردند و سدی چون سد سکندر از قیر ساختند و این خبر به گوش همگان رسید.


 

"اگر شما امروز بخواهید میرفندرسکی را به دنیا معرفی کنید با کدام کتاب و نوشته او و با کدام مبنای علمی و نظر علمی واضح و روشن، او را معرفی خواهید کرد؟ شاید هم هیچ کس در دنیا میرفندرسکی را نشناسد.

 

البته من خودم از بچگی به مناسبت داستانی که در "خزاین" نراقی خوانده بودم مرید میرفندرسکی ام و ارادتی به آن مرحوم دارم.

هیچ عیبی هم نمی بینم که برای میرفندرسکی جداگانه کار شود. بالاخره در این زمینه هر کار بتوانید بکنید، خدا ان شاءالله به شما جزای خیر خواهد داد.

 

راجع به میرفندرسکی نکته ای را دیدم که آن جالب است. از میرفندرسکی اثر زیادی باقی نمانده . ایشان رساله ای دارد با نام "رساله صناعیه" که مرحوم آقا جلال آشتیانی چند سال قبل همه اش را چاپ کرده. یک نکته این رساله این است که ایشان مردم را به صنعت، به معنای عام، تشویق می کند. البته ایشان پیغمبری را هم یک صنعت می داند. اما به خصوص فنون کار صنعتی را هم ذکر می کند مثل صنعت آهن. می گوید صنعت واجب است و ما باید این کارها را بکنیم. مرحوم میرفندرسکی در سال 1050 فوت کرده و لابد این ها را مثلاً در سال 1020 نوشته، یعنی اوج شوکت صفویه. در آن زمان یک عالم دین متوجه رفتن به سمت صنعت بوده است. اگر واقعاً آن وقت سلاطین جائر و جابر و حقیقتاً نفهم می توانستند این فکر را دنبال کنند و کشور در مسیر صنعتی گام بر می داشت ببینید چه اتفاقی در جامعه تاریخ ما می افتاد؟" (بیانات مقام معظم رهبری در دیدار با اعضای ستاد برگزاری همایش دو حکیم استرآباد)

 

 

منابع:  کتابچه دریای نور علامه سید محمد حسن میر جهانی اصفهانی (قدس سره )

پایگاه  عارف، فیلسوف، میرزا ابوالقاسم میرفندرسکی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد